رقیه دو سال پیش از همسرش جدا شده بود. مرد معتاد بود و از قبول مسئولیت همسر و دو پسرش سر باز میزد. پدر رقیه وقتی شرایط را اینگونه دید دخترش را به همراه دو پسرش سهیل و مهدی به خانهاش برد تا اجازه ندهد دختر و نوههایش در رنج و عذاب زندگی کنند، اما پس از گذشت دو سال سر و کله رضا پیدا شد. او مدام میگفت اعتیادش را ترک کرده است و میخواهد زندگی کند. رقیه با این حرفها تصمیم گرفت یک بار دیگر شانسی به رضا بدهد اما برای صحبت کردن با رضا باید به تهران میآمد.
وی در پیامها و تلفنهایش گفته بود در کمپی در تهران بستری است. رقیه میدانست پدر مخالف زندگی مجدد وی با رضا است و او بدون آن که اطلاعی به خانوادهاش دهد با پسر 8 سالهاش مهدی به سمت تهران راه افتاد، اما شنبه شب در بزرگراه همت، اتومبیلی با آنها برخورد کرد و پس از مصدوم کردن آنها راننده متواری شد. مهدی در دم جان باخت و مأموران اورژانس بلافاصله رقیه را به بیمارستان میلاد تهران منتقل کردند. رقیه در بیمارستان با خانوادهاش تماس گرفت و آنها را در جریان ماجرا قرار داد. او نمیدانست که مهدی هم فوت کرده است.
بلافاصله پدر و اقوام رقیه خودشان را به بیمارستان رساندند و در جریان ماوقع قرار گرفتند. دوشنبه شب وقتی پدر رقیه با مسئولان بیمارستان صحبت میکرد و میخواست آنها را متقاعد کند که یک شب دیگر او را در بیمارستان نگه دارند، حال رقیه تغییر کرد و در کمتر از 10 دقیقه از دنیا رفت.
پدر رقیه گفت: پس از این که به بیمارستان آمدیم متوجه شدیم که رقیه برای پیدا کردن شوهرش، بدون آنکه خبری به ما بدهد به تهران آمده است. در تهران فهمیدم مهدی هم فوت کرده است اما ماجرا را از رقیه پنهان نگه داشتیم تا شرایط روحیاش بدتر نشود.
این مرد در ادامه گفت: لگن رقیه شکسته بود و دکتر پس از معاینه گفت باید عمل شود و هزینه آن 15 میلیون تومان است. ما این مبلغ را نداشتیم و هر چقدر تقاضا کردیم که وی را با هزینه کمتری عمل کنند آنها نپذیرفتند. در شهرستان زندگی میکنیم و بیمه هم نیستیم و همین مسئله برای ما مشکل ایجاد کرد. آنها از عمل سر باز زدند و هر چقدر اصرار کردیم که وی را به اردبیل منتقل کنند، گفتند باید تسویه حساب کنیم تا این که دوشنبه شب پیش مسئول بیمارستان رفتیم و از وی خواستیم یک شب دیگر رقیه را در بیمارستان نگه دارند اما آنها گفتند هزینه آن شب را هم باید پرداخت کنیم. در بیمارستان به وی نرسیدند و وقتی پیش رقیه برگشتم متوجه شدم رنگ و رویش تغییر کرده است. پرستارها را صدا کردم و آنها هم هرچقدر تلاش کردند نتوانستند رقیه را از شرایطی که در آن قرار گرفته بود، نجات دهند.
این پیرمرد که بشدت گریه میکرد، در ادامه گفت: حالا باید جنازه مادر و پسر را با هم به اردبیل ببرم. با مرگ رقیه مسئولیت بزرگی از دوش ما برداشته شد. آن هم این بود که نمیدانستیم با چه زبانی به رقیه بگوییم پسرش از دنیا رفته است.