حرفهای زیادی برای گفتن داشت که هرگز آنها را به زبان نیاورد.همه این ها را باید گذاشت به حساب اینکه نخواست چیزی از این فوتبال و فوتسال داشته باشد. بابک معصومی معصوم تر از این حرفها بود که به خاطر پول بجنگد و برای اینکه سری در سرها در بیاورد مقابل کسی سر خم کند.حتی زمانی که به او پیشنهاد مربیگری در پرسپولیس را داده بودند،دو دل بود که نکند رسیدن به این مقام او را از خواسته هایی که داشت دور کند؛خواسته هایی که در راس آن رسیدن بچه های بی بضاعت و آنهایی که هیچ پارتی و آشنایی برای رسیدن به اوج نداشتند،قرار داشت. از زمانی که سرمربی تیم فوتسال پرسپولیس شد جنگ در دو جبهه را شروع کرد؛یکی سرطان و دیگری احقاق حق شاگردانش.حقی که حتی گاهی اوقات از جیب خودش پرداخت کرد و آنجا که دید دیگر توانایی مبارزه را ندارد گفت:«من دیگر نیستم.»شرایط برای بابک سنگین شده بود که رفت؛رفت تا کار را به کسانی بسپارد که به قول دوست نزدیکش علی کریمی؛دایه های مهربان تر از مادر هستند.حالا سالها پس از مرگ بابک برادر او رضا حرف های ناگفته معصومی را می زند.حرفهایی که در سینه ی خود بابک سنگینی می کرد اما حتی حاضر نشد آنها را رسانه ای کند تا خدای ناکرده تیم محبوبش به حاشیه برود. رضا معصومی می گوید:«خیلی ها به مرگ او هم حسودی کردند!»
اینجا تمرین استیل آذین است.زمانی که علی کریمی در این تیم بازی می کرد از بابک دعوت کرده بودند تا به تمرینات این تیم برود.آن موقع مهرریزی مدیر عامل استیل آذین بود.روز خوبی برای بابک بود.قرار بود یک کاور به بابک بدهند تا لخت شود و با بازیکنان تمرین کند اما در این تیم یک کاور هم نبود تا به او بدهند.بنده خدا صادق درودگر می گفت اینجا این همه لباس است،اما یک کاور برای بابک نیست.آن روز برادرم از تمرین کردن عابدزاده شگفت زده شده بود.او خیلی تمرین می کند.حتی وقتی که دراز کشیده است،دوچرخه می زند و اصلا بی کار نیست.خود بابک می گفت تا به حال کسی را ندیده که این طور تمرین کند.
علی همه جوره معرفتش را ثابت کرده است.یک زمانی علی از فتح می خواست برود پرسپولیس.مربی آن زمان درخشان بود و مت کوویچ.رضایت نامه علی را سردار سراج نمی داد.بابک همه را دعوت کرد.سرپرست تیم هم آقای مرتضی قنبرپور بود.بابک در این مهمانی هر طوری بود رضایت نامه علی را گرفت.او در بازی با سایپا گل زد و پور حیدری دعوتش کرد تیم ملی و بعد هم که دیگر خودتان می دانید.علی همچنان سراغ ما را می گیرد.
بابک آمد مغازه پیش من.گفت من دارم می روم درمانگاه.به او گفتم چقدر زرد شدی.گفت نه بابا طوری نیست فقط کمی فشارم افتاده است.او با ماشین رفت و من هم در مغازه را بستم و رفتم بیمارستان.در بیمارستان به من گفت معده ام درد می کند.به او گفتم برویم تهران؟اما قبول نکرد. بابیک سه تا لیوان شربت خورد و یک عدد بیسکوئیت.بعد بلند گفت:«آخیش»یک دفعه رو کرد به من گفت به ارواح خاک بابا تا نیم ساعت دیگه می میرم.گفتم این حرفها را نزن. رفتم آمبولانس را خبر کنم،تا برگشتم بابک تمام کرده بود. مردم ریختند و دیگر نفهمیدم چه شد.او با پای خودش رفت.مردم هم برایش سنگ تمام گذاشتند.در ختم او ما هیچ کاره بودیم.یک چیزی بگویم؟ مرگ دست خداست ولی بابک بعد از پیوند 8 سال گارانتی زنده ماندن داشت اما پرسپولیس بابک را سکته داد.او چشمش دنبال تیمش ماند.روزی نبود که حرص پرسپولیس را نخورد.برادرم بر اثر سرطان خون نمرد،مدارکش را دارم او سکته کرد.ماردم هنوز هم که هنوز است حبیب کاشانی را نفرین می کند.